نیاز من و تو
� خداوندا، به خودم خواندی
می شتابم
بر پله کانِ بارگاهت،
تأمل می کنم
گدازان از عشق
می درخشد
نگاهت، بر دلم
صمیمانه و دل سوخته...
خداوندا، می آیم
گم شده بودم،
مست و منگ
فرو شده، مغروق
در دوزخ و رنج
از دور می آمدی؛
نگاهت
گنگ
بر من می افتاد
اکنون پر شور می آیم
دهشت دارم
از گناهان
و اعماق شب
دوست ندارم به پس نگرم
رهایی از تو،
نه نمی توانم
در شب رعشه ای،
غمناک تو را می نگرم
و در می یابمت
بس نرم،
وفادار و گرم
و خوش قلب
نیک ترین رهایی بخش
خواسته ام فرو می میرد
هوش و اندیشه ام
فرو می رود
در عشقت
در می آمیزد در تو. �
شنبه 3 اردیبهشت 1390 - 3:59:16 PM